توالت عمومي

شهره احديت
sh_ahadiat@yahoo.com

توالت عمومي
خط هاي سفيد سه باند جاده را مي پايم،منقطع وموازي كه لابد آن دورها يكي مي شوند.خسته ام. غروب ميان خاكستري آسفالت بيشتر دلم مي گيرد.بايد زودتر به جايي برسم،پليس راه،عوارضي ،قهوه خانه اي.مثانه ام دايم اعلام وضعيت مي كند.تهم را به صندلي فشار مي دهم.بايد تا شب نشده خانه باشم.پايم تا ته پدال گاز مي رود.
قبل از عوارضي مي ايستم.«توالت عمومي بانوان»ماشين را قفل مي كنم وتند مي روم تو.هنوز به طرف توالت نرفته ام؛زني مي گويد:«خانوم پول آفتابه»صدايش خش دارد ،يك جور زنگ مخصوص كه د لم مي خواهد يك شيشه شربت ضد سرفه را تا ته توي گلويش خالي كنم.به طرفش برمي گردم. زير چشم هاي پف كرده اش ازآرايش سياه است.جواب نمي دهم.
در توالت را مي بندم.كيفم را به ميخ ديوار آويزان مي كنم.خالي شدن مثانه آرامم مي كند.شير آب را باز مي كنم.شير را چند دور مي چرخانم.آب روي كف توالت شتك مي زند وبه لولاي در مي خورد.از كنار لولاي زنگ زده يك جوانه كوچك دولپه مثل دانه لوبيا سر كشيده است.سبز نيست ،به زردي مي زند.«يعني اب نخورده يا آفتاب؟»
نگاهم از زنگ در بالا مي رود.هميشه در وديوارهاي توالت هاي عمومي را مي خوانم.«كنجكاوي يا…؟»مادرم اگر بود مي گفت:«جووناي حالا حيا رو قورت دادن.»از پشت در صداي پا مي آيد.مردي مي گويد:«كجايي پس ؟دير شد.»بخشي از آب ازشكاف كنار دسته ي آفتابه بيرون مي ريزد.نگاهم روي در بالا مي رود.خطوط تن يك زن روبرويم ايستاده است.به هيكل لختش زل مي زنم.
با صداي در ا زخواب مي پرم،در را كه باز مي كنم؛مليحه لختٍ لخت روبرويم ايستاده است.موهاي سياهش ولو است،سر موها روي سرخي نوك پستان ها حلقه شده است.چك چك آب از نوك موها روي بدنش پايين مي آيد.بهتم مي زند،مي گويد:«آقا تقي رو مي خوام،خودش گفت مي آد.»
دستش را مي كشم وتند مي برمش توي آپارتمان مادر.ته چشم هايش برق مي زند .برقي كه قبلا نديده ام.دستش را محكم نگه مي دارم وبا دست ديگر لباس هايش را تنش مي كنم.لباس هاي خيس مليحه روي فرش افتاده اند.پيچ و تاب گل ها قالي مثل مار لاي لباس ها مي لولند.مادر خواب است .مليحه رابا خودم به طرف تلفن مي كشم.بلند به خودم مي گويم:«خير سرت تهمينه با اين پرستار آوردنت.»
شماره ي دكتر عصاري را مي گيرم.دكتر مي گويد:
«نترس ،شايد مانيك شده.بيارش بيمارستان.»
در را به روي مادر قفل مي كنم ومليحه را به بيمارستان مي برم.تمام راه مليحه ساكت است ومن مي گويم:«مانيك..مانيك..مانيك...»
تادكتر مليحه را مي بيند،مليحه تند بلوز ش را بيرون مي آورد وتوي راهرو مي دود.دورشته مويش را روي سينه مي ريزدوفرياد مي كشد:«آقا تقي رو مي خوام.»
«آقا تقي دارين؟»دكتر مي پرسد.
«آره برادرمه،هفته اي يكي دوبار به مامان سر مي زنه.»
دكتر توي صورتم نگاه مي كند.
«نترس تهمينه،مانيا دپرشن در افرادي كه زمينه ي خاصي دار ندبا يه تلنگر شروع مي شه.در اين مورد بيشتر به احساسات جنسي ضربه زده.»
زير لب مي گويم:«تقي جوان نيست.»
مي خندد:«چه فرقي مي كنه.»
خانواده ي مليحه را خبر مي كنم.مخارج بيمارستان را مي پردازم واورافراموش مي كنم.
آب تا گردن آفتابه بالا آمده وشر شر ش از كنار شكاف دسته به زمين مي ريزد.از جا بلند مي شوم. از راهرو صداي پا مي آيد. از توالت بيرون مي ايم.دستم را به شير دست شويي مي گيرم وبه آينه نگاه مي كنم.زن روي صندلي نشسته و قوطي حلبي را كنار پايش گذاشته است. آينه ي كوچكي در دست دارد.لب هايش راجگري مي كند،بعد سر روژ لب رابه لپ هايش مي زندوبا دست پخش مي كند.سريع چشم هايش را مي كشد.مقنعه چرك مرده ي سياه رابر مي داردويك روسري بنفش سرش مي اندازد.
آبي به صورتم مي زنم.از كيفم سكه اي بيرون مي آورم. كنار زن مي ايستم،سكه كه در قوطي مي افتد ، زن سر ش را بلند مي كند.ته چشم هايش چه برقي دارد!مادر اگر بود مي گفت:«مٍلٍ مسته دختره ي چشم سفيد»
چشم هاي پف آلود زن به من زل مي زند.مردي سر ش را از كنار پرده ي جلو در مي آورد تو:«بجنب ملي...»گوش تيز مي كنم،صداي مرد در رفت وآمد ماشين ها گم مي شود.
زن روي صندلي وانت بار نشسته وبه ماشين من خيره شده است.چيزي مثل بختك گلويم را چنگ مي زند.ماشين را روشن مي كنم.نور چراغ ها روي جاده پخش مي شود.خط هاي سفيدمثل دو مار به هم تابيده اند.شب روي دل جاده نشسته است.
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

31069< 5


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي